ــــقَــــلَــــمـــــــــــــــــــ

دات بلاگ دات آی آر
ــــقَــــلَــــمـــــــــــــــــــ

سید مرتضی آوینی در مقاله اسلامیت یا جمهوریت؟ :
«جمهوری اسلامی» تعبیری نیست که از انضمام این دو جزء -جمهوریت و اسلامیت - حاصل آمده باشد و چنین دریافتی از همان آغاز بر یک اشتباه غیر قابل جبران بنا شده است. «جمهوری اسلامی» تعبیری است که بنیانگذار آن برای «حکومت اسلامی آن سان که دنیای امروز استطاعت قبول آن را دارد» ابداع کرده است و تعبیر جمهوری اسلامی اگر چه حد و رسم این نظام را تبیین می کند ، اما در عین حال از اظهار ماهیت و حقیقت آن عاجز است. ذهن انسان امروز به مجرد مواجهه با تعبیر «جمهوریت» متوجه پارلما نتاریسم و انواع دموکراسی می شود، و اما در مواجهه با تعبیر «اسلامیت» هیچ مصداق روشن و یا تعریف معینی نمی یابد، چرا که اسلام ، به مثابه یک نظام حکومتی ، بر هیچ تجربه تاریخی از دنیای جدید استوار نیست. تجربه تاریخی صدر از اول نیز صورتی مدون ندارد و در نسبت با انواع نظام های حکومتی در دنیای جدید تعریف نشده است.

پیام های کوتاه

از همون اوایل شروع جنگ سوریه من توجیه بودم که سوریه خط مقدم ماست اما...

 

از همون اوایل شروع جنگ سوریه من توجیه بودم که سوریه خط مقدم ماست اما فکر نمی کردم که در این شرایط، که هر دو طرف دعوا مدعیان اسلامند، نیروهای ایرانی در آنجا حضور داشته باشند. غفلت از من بود که یکی اسلام ناب محمدی و دیگری اسلام آمریکایی بود. مخصوصا هم که سپاه و بعدها وزارت خارجه این حضور رو انکار می کرد. تا اینکه اواخر مرداد ماه امسال (92) شد. زمزمه حمله نظامی آمریکا به سوریه شنیده می شد. هر روز صبح اخبار مربوط به سوریه و احتمال حمله آمریکا به سوریه در صدر بود. یک روز چهارشنبه ظهر بود که یکی از دوستان (امیر) برام پیامکی زد که حوزه (مقاومت بسیج) رزمایش یک روزه آموزش واسه بسیجیا برگزار می کنه و ازم خواست تا بیام. راستش منِ غافل از این روزه زیاد تو فاز نظامی نبودم و فکر نمیکردم با این موقعیت خوبی که ارتش و سپاه دارن دیگه نیازی به آموزش نظامی من و امثال من باشه و پیشنهادش رو رد کردم ولی توی جوابم یه جمله ای نوشت که دیگه شکی برام نموند. نوشته بود:" احتمال حمله آمریکا به سوریه احساس میشه پاشو بیا ". منم که اون روزا سرم شدیدا مشغول کار بود، یکم سختم بود و با اینکه فرداش (پنج شنبه) به یکی از مناسبتها افتاده بود و تعطیل بود ولی قرار شده بود کار کنم. اما انگار تکلیف رو احساس کردم. رفتم محل حرکت. امیر گفته بود من الان یه کاری دارم و باید برم دنبالش ولی من خودمو عصر می رسونم پادگان. منم با شوخی بهش گفتم اگه اومدی دیدی توی پادگان نیستیم دربست بگیر بیا سوریه، اونجاییم.

خلاصه رفتیم اونجا و شب رو با پیاده روی و چند تا آموزش مسیر یابی در شب و اینا شب رو گذروندیم و صبح که شد بعد نماز و صبحانه، یه کلاس آموزشی گذاشتن و یه نفر اومد برامون صحبت کنه. توی حرفاش علنا به حضور ما تو سوریه اشاره می کرد و میگفت تازه از سوریه برگشته و تعریف می کرد که ما تو اینجا تشکیلاتی شبیه بسیج رو راه انداختیم و اسمش هم جیش الوطنی هست و این نیروهاست که سوریه رو نجات خواهند داد. راستش منم از اینکه داره(به زعم خودم) یه سری اطلاعات مهم رو بیرون میده داشتم شاخ در میاوردم. محوریت کل این دوره یک روزه سوریه بود و آمادگی نظامی و ذهنی و روانی واسه مواقع ضروری جبهه سوریه بود. یکی دو ماهی از این موضوع گذشت و تقریبا تب حمله آمریکا به سوریه فروکش کرد تا اینکه یه روز وقتی داشتم اخبار  BBC رو توی ایمیلم چک می کردم به یک مطلبی برخوردم: "مستند جنگ پنهان ایران در سوریه" وقتی روی لینکش کلیک کردم دیدم ظاهرا از سایت BBC حذف شده. علتش چی بوده خدا می دونه. خلاصه با هر بدبختی بود از اینترنت گیرش آوردم. منم که عشق مستندهای سیاسی، نشستم تماشا. این مستند که پایه ش فیلمایی بود که شهید هادی باغبان (مستند ساز ایرانی که برای گرفتن فیلم مستند به سوریه رفته بود) از بچه های ایرانی گرفته بود و تو یه درگیری با تکفیری ها  شهید شده بود و دوربین و فیلماش افتاده بود دست تکفیری ها و به شبکه BBC فروخته بودن و ازش یه مستند ساخته بودن برای اثبات اینکه ایران در سوریه حضور نظامی داره. انگار فقط مردم ما هستن که نباید بدونن که اسلام مرز نمیشناسه. این هم گذشت.

مدتی بعد از این قضیه یه روز حاج جواد (فرمانده پایگاه) برام یه پیامکی زد که امروز بعد از ظهر یه رزمنده ای که قبلا ها توی پایگاه ما جزو نیروهای فعال بود از سوریه برگشته و قراره یه جلسه ای باهاش در مورد اوضاع سوریه داشته باشیم. قرار بود این جلسه یه چیزی مثل جلسه خصوصی باشه!! و تاکید کرده بود که یه خرده مسائل حفاظتی رو رعایت کنیم و فقط شخصا حضور داشته باشیم البته حق رو بهش دادم. او نگران این رزمنده عزیز بود. موعد سر رسید و رفتم جلسه و دیدم یه جَوون خوشگل با ریش متوسط با یه کیف و یه لب تاپ و چند تا از بچه های پایگاه نشستن تو یکی از اتاقای پایگاه هنوز رسما جلسه شروع نشده بود. من که رسیدم می خواستن شروع کنن. شروع کرد با google earth کمی سوریه و مناطق اطراف دمشق، زینبیه، فرودگاه دمشق و ... رو توضیح دادن. از اینکه اولش بشار اسد زیر بار نمیرفت که ایرانی ها وارد بشن و اینکه حاج قاسم (سلیمانی) رفت و به زور بشار اسد رو قانع کرد که به صورت محدود، ایرانی ها ورود پیدا کنن. از اینکه فرودگاه دمشق چند بار دست به دست شده و حاج قاسم هم تاکید کرده که باید فرودگاه رو نگهداشت. از اینکه مطمئن باشیم اکثریت مردم سوریه طرفدار بشارند. از اینکه فقط ایرانی نیستن که دارن مقاومت می کنن، از خود سوریه، از حزب ا... لبنان و از داوطلبین عراقی هستن. از اینکه قرار بوده ما فقط آموزش بدیم  و آخر از همه در محل درگیری حضور داشته باشیم ولی بر عکس شده، ما میریم یه جایی رو میگیریم و میسپریم به دست ارتش سوریه که اینجا رو سالم نگه دارید. از اینکه به نام الله تکفیری ها دارن سر میبرن. از اینکه تو محله فلسطینی نشین نزدیک دمشق یه جایی رو پاک سازی کرده بودیم که جعبه های کمک های اولیه جمهوری اسلامی اونجا بودن و داشتن علیه خودمون استفاده می کردن. از اینکه ارتش سوریه اونقدر از اسلام دور بودن که نوشتن شعار ا... اکبر رو دیوار رو بلد نبودن. از اینکه تکفیری ها خیلی از ایرانی ها حساب می بردن. از اینکه نفوذ نرم ایران در کشورهای اطراف غیر قابل انکاره. از اینکه فقط حجت و فانوس راه ما تو این فتنه، فرمان حضرت آقاس. از اینکه وقتی تو یه عملیاتی تو یه موقعیتی مثل شلیک رگبار به طرفت، کل دلبستگس هاش(منظورش دختر کوچولوش کوثر) جلو چشمش میاد و این مانع میشه که گلوله بهش بخوره.از داستان پاکسازی اطراف حرم خانم زینب (س). از یه عملیاتی که شب تاسوعا بود  و به بن بست رسیده بودن و شب به حضرت ابوالفضل متوسل شدند و صبح فردا تکفیری ها خو.دشون از اون منطقه فرار کرده بودن.و کلی اطلاعات دیگه. کم کم صدای قرآن قبل از اذان مغرب شنیده میشد. پا شدیم و رفتیم نماز. من از عقب چشمم بهش بود که اگه سر صحبتی با یکی باز شد زود برم کنارش. کلا حال کرده بودم. اون روز هم گذشت.

حدودا دوهفته بعد از این دیدار یه روز که رفته بودم مسجد واسه نماز مغرب تو جلوی آبدارخونه مسجد دیدمش و به حسب اینکه یه بار همدیگه رو دیده بودیم سلام دادم بهش و رفت با یکی دیگه حرف بزنه.به نظرم رسید که منو نشناخت. بعد تموم شدن صحبتش و برگشت و با هم احوال پرسی و خوش و بش کرد. انگار یادش اومده بود که منو کجا دیده بود. منتظر نماز دوم نموند. تو دلم خوش بودم با یکی آشنا شدم (با اینکه درست حسابی نمیشناختمش حتی اسمش هم درست یادم نمیومد) که اطلاعاتی در مورد سوریه داره و سعی می کردم یه جایی گیرش بیارم ولی افسوس این آخرین سفرش بود.
اول بهمن بود که واسه اولین امتحانم آماده میشدم. دو سه ساعتی بیشتر نمونده بود به امتحانم. یه پیامکی برام اومد. پیامک از حاج جواد بود. نوشته بود "سلام محمود بیضایی دیروز در جبهه سوریه به قافله سیدالشهدا پیوست..."

ای دل غافل، بعد شهادتش فهمیده بودم او محمودرضا(بیضایی)بود

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی